شازده کوچولو رو یادتونه؟ به نظرم ذهن آدما دقیقا مثل دنیای شازده کوچولو هست. هرکس با نیروی گرانش چیزایی که دوست داره به یه سیاره جذب شده و اونجا زندگی میکنه. گاهی وقتا ممکنه به سیاره بقیه سر بزنیم ولی همیشه برمیگردیم به سیاره خودمون! منم سیاره خودمو دارم. سیاره من یه چیزی شبیه مشتریه. غولپیکر و متنوع ولی کمتراکم و پنبهای! سیاره من مثل یه انبار قدیمی و بهم ریختست. یه طرف یه گرامافون داره سنتی میخونه؛ دو متر اونورتر یه آیپاد داره پاپ آمریکایی پخش میکنه :) با وجود این همه تنوع (بخوانید عدم تعادل روحی و شلم شوربا) بعضی وقتا جاذبه سیارهم اونقدر نیست که منو نگهداره و من پرتاب میشم تو فضا! بیجاذبه سردرگم دور سرم میپرخم؛ نمیشه توی خلاء حرکت کرد چون نیوتون میگه برای اینکه حرکت کنی باید یه چیزی باشه که تو اونو هل بدی بعد اون تو رو هل بده و حرکت کنی ولی هیچ چیز دیگهای نیست! فقط خودتی. دقیقا همینجاست که به یه فرشته نیاز داری تا بالهاش رو سفت بچسبی و برگردی به سیارهت. یه زمانی این فرشته هری پاتر بود. یه وقتایی زیستشناسی، گاهی هم یه آهنگ بکر! قبلا این فرشته زود میرسید. الان خیلی وقته منتظرشم و هنوز نیومده! احتمالا مونده تو خونه کرونا نگیره :) شاید هم بخاطر کنکوره. میدونید سال کنکور مثل گیر افتادن تو دستای یه کوزهگره! شاید بخوای به جای کوزه یه پیاله باشی ولی این گِل نیست که تصمیم میگیره. این کوزهگره که انتخاب میکنه و فعلا که کوزهگر تصمیم گرفته منو بیشکل رها کنه! عین یه سنگ معمولی کنار یه رودخونه. تنها کاری که میشه کرد اینه که منتظر موند تا اون فرشتهه برسه! فرشته شماها چیه؟
*تیتر از آهنگ Angel by the wings سیا | بشنویم:
اصولا شروع یک چیز بسیار دشوار و در عین حال لذت بخشه! عین مسافرت رفتن با یه پیکان قدیمی میمونه. اول باید هلش بدی تا روشن بشه ولی وقتی روشن شد و افتاد تو پیچ و خم جادههای قدیمی و خلوت بهترین لحظات تاریخ رقم میخوره! در همه این مدت که وبلاگ نوشتم؛ هیچوقت از اسم مستعار استفاده نکردم ولی امروز در جایی ایستادم که حس میکنم باید "گیلبرت" باشم تا بیشتر شبیه "خودم" بشم! گیلبرت بیشتر از اینکه یه کاراکتر باشه؛ یه خصلته چون گیلبرت یعنی وعده روشن [
+]. گیلبرت قراره یه عینک باشه که من از درون اون به زندگی نگاه میکنم؛ یه هدفون* که باهاش به دور و برم گوش میدم و یه بلندگو که حرفامو باهاش میزنم! به گیلبرت خوش اومدین :)
پ.ن: حتما بگید که دلتون میخواد گیلبرت چی باشه و چی نباشه. گیلبرت در ذهنتون چه شکلیه؟
شازده کوچولو رو یادتونه؟ به نظرم ذهن آدما دقیقا مثل دنیای شازده کوچولو هست. هرکس با نیروی گرانش چیزایی که دوست داره به یه سیاره جذب شده و اونجا زندگی میکنه. گاهی وقتا ممکنه به سیاره بقیه سر بزنیم ولی همیشه برمیگردیم به سیاره خودمون! منم سیاره خودمو دارم. سیاره من یه چیزی شبیه مشتریه. غولپیکر و متنوع ولی کمتراکم و پنبهای! سیاره من مثل یه انبار قدیمی و بهم ریختست. یه طرف یه گرامافون داره سنتی میخونه؛ دو متر اونورتر یه آیپاد داره پاپ آمریکایی پخش میکنه :) با وجود این همه تنوع (بخوانید عدم تعادل روحی و شلم شوربا) بعضی وقتا جاذبه سیارهم اونقدر نیست که منو نگهداره و من پرتاب میشم تو فضا! بیجاذبه سردرگم دور سرم میپرخم؛ نمیشه توی خلاء حرکت کرد چون نیوتون میگه برای اینکه حرکت کنی باید یه چیزی باشه که تو اونو هل بدی بعد اون تو رو هل بده و حرکت کنی ولی هیچ چیز دیگهای نیست! فقط خودتی. دقیقا همینجاست که به یه فرشته نیاز داری تا بالهاش رو سفت بچسبی و برگردی به سیارهت. یه زمانی این فرشته هری پاتر بود. یه وقتایی زیستشناسی، گاهی هم یه آهنگ بکر! قبلا این فرشته زود میرسید. الان خیلی وقته منتظرشم و هنوز نیومده! احتمالا مونده تو خونه کرونا نگیره :) شاید هم بخاطر کنکوره. میدونید سال کنکور مثل گیر افتادن تو دستای یه کوزهگره! شاید بخوای به جای کوزه یه پیاله باشی ولی این گِل نیست که تصمیم میگیره. این کوزهگره که انتخاب میکنه و فعلا که کوزهگر تصمیم گرفته منو بیشکل رها کنه! عین یه سنگ معمولی کنار یه رودخونه. تنها کاری که میشه کرد اینه که منتظر موند تا اون فرشتهه برسه! فرشته شماها چیه؟
*تیتر از آهنگ Angel by the wings سیا | بشنویم:
طلاهاتون رو تو خونه نگه ندارید! تو بانکم نذارید! امنترین جای دنیا کتابخونه مدرسهست چون هیچکس هیچوقت اونجا نمیره! کتابخونه یه جای پر از گرد و خاک و کتابای کاهی 40 50 سال پیش و جلدهای پاره و صفحات کندهشده بود. همه اینا دلیل خیلی خوبی شد که معاون پرورشی اجازه بده دو ماه از تابستون رو به بهانه مرتب کردن کتابخونه اونجا بگذرونم! کتابخونه یه چیزی حدود 1500 تا کتاب و قفسههایی با گنجایش حداکثر 500 600 جلد کتاب داشت. معادله ساده بود: 1000 جلد کتاب باید به عنوان کاغذ باطله فروخته میشد! ما باید این وسط نقش خدا رو بازی میکردیم و تصمیم میگرفتیم کدوم کتابا بمونن و کدوما کیلویی 4 هزار تومن فروخته بشن!
اکثر کتابها قبل از دهه 90 چاپ شده و قدیمیترینشون چاپ 1351 بود: سووشون! با یه حساب سرانگشتی، حداقل بین 10 تا مدرسه چرخیده و به ما رسیده بود. بخاطر جلد مندرسش انداخته بودن تو کاغذ باطلهها! فکرش رو بکنید؛ یکی از اولین چاپهای رمانی که اگه بهترین نباشه قطعا جزو سهتای اول هست رو گذاشته بودن کیلویی 4 هزار تومن فروش بره! البته اون زمان نمیدونستم سووشون چیه و سیمین دانشور کیه! کتاب رو باز کردم و یکی دو صفحه اولش رو خوندم. سیمین منو در اقیانوس خودش غرق کرد! سووشون 40 45 ساله رو بردم خونه و 3 4 روزه خوندمش. جلدش رو مرمت کردم و پایین صفحه اولش نوشتم: دبیرستان استعدادهای درخشان دستغیب، تابستان 94 ، به امانت برده و خوانده شد! میخواستم اگه 10 20 سال بعد یه نوجوون دوباره این کتابو دستش گرفت؛ بدونه تنها کسی نیست که سووشون رو میخونه!
چیز جالب بعدی کتابهایی بودن که از اوایل انقلاب به یادگار مونده بود. 8 9 جلد کتاب از ابوالحسن بنیصدر یه گوشه خاک میخوردن و تقریبا همه چاپ 1359 بودن. خیلی خوبه که یک زمانی آدما به جای سخنرانی کردن فکرهاشون رو مینوشتن. سخنرانیها فراموش میشن ولی کتاب به یه طریقی میمونه و به نسلهای بعد میرسه. از بین اون کتابا، فقط "مبارزه با سانسور"ش رو خوندم. به عنوان یه رئیسجمهور ایدههای جالبی داشت! علاوه بر اینا دو سه جلد کتاب هم از مجاهدین خلق پیدا شد. این نشون میداد که کتابدار 40 سال پیش مدرسه چه گرایشاتی داشته و هم اینکه در طول این 4 دهه هیچکس دوباره کتابها رو حلاجی نکرده بود چون طبیعتا باید امحا(!) میشدن.
اون وسط نزدیک به 20 30 جلد کتاب یک شکل و همرنگ درباره زندگی دانشمندان هم کشف شد. همگی با جلد کرمیرنگ، به اسمهای ماری کوری، نیوتون، گالیله، گوتنبرگ و . چاپ شده بودن. چاپشون مال اوایل دهه 80 بود و تعداد صفحاتشون به 200 میرسید. همگی نو و دست نخوردن بودن غیر از جلد ماری کوری! یه نفر کتاب رو خونده بود و زیر جملاتش با خودکار خط کشیده و گاهی یادداشتهایی هم نوشته بود؛ مثل این که میخواسته از تنها پُلی که با ماری کوری داشته نهایت لذت رو ببره! 3 4 جلدشون رو آوردم خونه که بخونم و هیچوقت برنگردوندم و چقدر خوشحالم که اینکارو کردم! یه روز اومدم و دیدم همشونو کیلویی 4 تومن فروختن و تمام! بعدا همه جا رو دنبال یه مجموعه مشابه گشتم ولی هیچوقت پیداشون نکردم. تقریبا هر چیز دیگهای که تو بازار هست؛ حاصل کپی مطالب از ویکیپدیای فارسیه!
خلاصه دردسرتون ندم! ما دو ماه هر روز از ساعت 8 صبح تا 1 بعد از ظهر کتابها رو ترمیم کردیم و برچسب زدیم و دستهبندی کردیم و چیدیم تو کتابخونه به امید اینکه یکی بیاد کتابا رو بخونه! تقریبا هیچکس نیومد! اون سال کلا ده نفر از کتابخونه استفاده کردن که 3 4 تاش خودمون بودیم. سال بعد آموزش و پرورش مدرسه رو جابجا کرد ولی کتابها همونجا موند و رسید به مدرسهای که دانشآموزاش کتابای درسیشون رو هم نمیخوندن. بعدا شنیدم که کتابخونه رو هم کردن نمازخونه! از کتابهایی که از کتابخونه امانت گرفته بودم؛ 10 11 جلد کتاب رو هیچوقت نتونستم برگردونم. اولش عذاب وجدان داشتم که چرا کتابا رو نگه داشتم. الان عذاب وجدان دارم که چرا بقیشون رو کش نرفتم! حداقل امیدوارم تو اون انباری سرد و تاریک، کتاب سیمین و جلال کنار هم افتاده باشه تا این اندوه بیپایان رو با هم سپری کنن .
عمیقا باور دارم که هر حرفی رو نباید تو وبلاگ زد. وبلاگ یه جور تقدس خاصی داره؛ هر کلمهای که قراره تو وبلاگ نوشته بشه؛ باید بارها در ذهن تکرار بشه و از انواع صافیها بگذره! جدا از اون آدم باید یا میکروبلاگر باشه یا نباشه :) یعنی چه یه پست 3 خطه یکیش 7 8 تا پاراگراف!؟ خلاصه اینکه همه اینا ایجاب میکنه یه کانال تلگرامی باشه تا توییتها، تراوشات یهویی، آهنگها و تصاویر یه جا جمع بشن. پس گفتیم بشو و شد:
t.me/GilbertNotes
تصمیم گرفتم یه ژانر جدید به نوشتههام اضافه کنم. از این به بعد هر از چند وقتی یه پست "آنچه گذشت" مینویسم که نقش از هر دری سخنی رو بازی میکنه :)
کتاب "طاعون" آلبر کامو رو تموم کردم! اولین کتاب از کامو بود که خوندم. قلم متفاوتی نداره ولی فوقالعاده روان و دلنشینه (احتمالا روح مرحوم کامو منو نفرین میکنه که چنین توصیفی ازش کردم) داستانش درباره شهری هست که تا به حال طعم طاعون رو نچشیده. بیماری در غفلت مردم خیلی آروم پیش میره و آروم آروم ابعاد دیگه زندگی مردم رو هم درگیر میکنه. شهر داره قرنطینه میشه و هیچکس نمیدونه باید چکار کنه. به نظرم کتاب خیلی به موقعی بود. سه تا ترجمه ازش تو بازار هست (چرا واقعا؟) که دوتاش بدرد نمیخوره. اگه خواستین بخونید، ترجمه پرویز شهدی قوی و دقیق بود!
دیگه جونم براتون بگه که از طریق
کانال یوتیوب دکتر مایک (یه پزشک 30 ساله آمریکاییه) با کتاب
The house of god آشنا شدم. یه کتاب طنزه درباره ماجراهای یه سری اینترن که تو یه بیمارستان در بوستون کار میکنن. طنز کتاب فوقالعاده قوی و بیپرده هست (به همین علتم ترجمه که هیچ به زبان فارسی معرفی هم نشده!) و از طریق این زبان طنزش خیلی از حقیقتهای جامعه رو بیان میکنه. یعنی شما ممکنه به یه نفر بخندی ولی ببینی همسرت دقیقا همچین آدمیه :)) [نسخه pdf کتاب هیچجا نیست ولی میتونید نسخه
epubش رو از اینجا دانلود کنین]
خبر خوب/بد اینه که تاریخ کنکور بالاخره مشخص شد! شما هیچ انسان زنده یا مردهای پیدا نمیکنین که مرداد ماه کنکور داده باشه (هرچند 31 مرداد عملا شهریوره!) نکتهای که این وسط خیلی جالبه اینه که هنوز معلوم نیست از چه مباحثی کنکور برگزار میشه (آموزش و پرورش 20 درصد آخر کتابها رو حذف کرده ولی سنجش هنوز خبر نداده قراره چه بلایی سرمون بیاد :) )
و اینکه نجف دریابندری فوت شد! نجف آخرین گلوله تفنگ ترجمه فاخر بود. ترجمههاش به حدی خوب بود که حتی نویسندهای مثل ارنست همینگوی هم با قلم دریابندری درخشانتر به نظر میرسید. شاید فکر کنین دریابندری دکترایی چیزی داشته ولی واقعیت اینه که حتی دیپلمم نداشت؛ سوم دبیرستان که بوده ترک تحصیل میکنه و خودش انگلیسی رو یاد میگیره و وارد وادی ترجمه میشه. بعد ما هم فارغالتحصیل مترجمی داریم؛ متن فارسی رو هم نمیتونه بخونه!
انیمیشن
2020 Onward رو دیدم! جدیدا انیمیشنا چقدر خوب شدن :) واقعا این دهه نودیا دیگه از زندگی چی میخوان؟ داستان درباره یه تمدن غیر بشری (سانتورها و شیردالها و .) هست که با استفاده از جادو زندگیشونو پیش میبردن بعد یه اِلف از خدا بیخبر برق رو کشف میکنه؛ مردم جادو رو کنار میذارن و فراموش میکنن.
بالاخره
The book thief 2013 رو هم دیدم. داستانش مثل همه کلیشههای جنگی دیگه از آلمان نازی درباره یه خونواده هست که یه یهودی رو قایم کردن ولی این جزئیاتی داشت که از بقیه اون فیلما متمایزش میکرد. فضاش بچهگانه بود و حول محور بچهها میچرخید و بعضا دیالوگای جالبی هم داشت :)
درباره این سایت